ثمره عشقمون نیکا ثمره عشقمون نیکا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره
ثمره عشقمون نویان ثمره عشقمون نویان ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
پیمان عشقمونپیمان عشقمون، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

نیکا و نویان جوجه های نارنجی ما

نیکا40(7 ماهگی)

                                               ٧ ماهگیت مبارک نباتم     213 روز از به دنیا اومدن فرشته کوچکم نیکا گذشت دختر گلم نیکا تمام زندگی ما با وجود تو عطر دیگه ای گرفته هر چی در وصفت بنویسم بازم کمه اینقدر من و بابا رو عاشق خودت کردی که از خودمون غافل شدیم عزیز دلم امیدوارم همین طور که ما عاشقانه دوستت داریم وقتی بزرگ شدی  محبت های بزرگتر هارو فرا...
20 بهمن 1390

نیکا 39(مسافرت برفی)

روز 5 شنبه ساعت 10 در حالی که من و نیکا جونی تازه از خواب ناز بیدار شدیم بابا جونی زنگ زدن که اگه میخوای بری ولایتتون زود حاضر بشین همراه دایی جون بریم ولایت منم که از خدا خواسته وقتی اسم شهر و دیار و خانواده میاد انرزی بس زیاد میگیرم و گویا معجزه میشه که در عرض 3 ساعت اماده میشم هم ظرفهای دیشب رو میشورم لباسهای چرک میره داخل ماشین و روی شوفاز خشک و اتو میشه نیکا ناهارشو میخوره ولباسها جمع میشن و امادههههههههههههههههههههه ساعت 1 بابا و دایی اومدن و ما حاضر بودیم و راه افتادیم و به کسی هم نگفتیم ساعت 5 رسیدیم و به مامانی زنگ زدم گفتم شاید شب راه بیافتیم که اول گفت وای پس پاشم شامممممم بزارم؟؟ امان از دست این مادرها ه...
10 بهمن 1390

نیکا 38

سلام سلام صد تا سلام ببخشید که دیر اومدیم اخه 20 روزی بود که مهمون داشتیم و سرمون شلوغ بود 5 شنبه ظهر مامانی و بابایی نیکا رفتن تهران و با کلی ناراحتی از گل دخترم جدا شدن و کلی شرط و  شروط که عید حتما باید بیاین ما هم گفتیم تا قسمت چی باشه روز قبلش خاله جون سمیه با عمو پویا بدون دوقلوهای ناناس اومده بودن مشهد و هتل گرفتن خونه ما نیومدن 5 شنبه داشتم خونرو تمیز میکردم که خاله زنگ زد و گفت ما واسه ناهار میایم دنبالتون بریم شاندیز   ما هم که پایه تو اون هوای سرد جاتون خالی کباب گرفتیم و همراه دایی جان و بابا داوود رفتیم شاندیز تخت گرفتیم و  زیز کرسی ناهار خوردیم نیکا همش طرف غذا چنگ مینداخت و بابا جون یه کم ب...
5 بهمن 1390

نیکا 37

نمیدونم چی بنویسم و از کجا شروع کنم انگار همین دیروز بود که به قول مامان امیر حسین واسه انار 2 ساله دعا کردم که خوب بشه امروز وقتی وبلاگشو خوندم دلم آتیش گرفت................... انار کوچولو به آسمون رفت ای خدا اینقدر ناراحتم و گریه کردم که نیکا وقتی میخنده هیچی ندارم که بهش بگم خدایا خودت به مادر و پدرش صبر بده دلم آتیش گرفتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
3 بهمن 1390
1